سلام دوست عزيز
بسيار زيبا بود
عاشق سهرابم
پيروز و برقرار
به نام خدا
با سلام و تشکر از تمام دوستاني که قدم رنجه کرده بودن و منت گذاشته بودن /خدمت زهرا خانم بايد عرض کنم که بله . باز هم معتقدم بايد دانه ها پيدا باشن . اونوقت نمي تونيم به هم دروغ بگيم . اونوقت دوست هاي خوب و بدرو به راحتي تشخيص مي داديم . فريب عاطفه ها ي دروغين و ظاهر سازها رو نمي خورديم . مي دوني خيلي ها امروزه ادعاي دوستي مي کنن اما به راحتي در اولين فرصت خنجر مي زنن . خنجرشونو اونقدر ماهرانه و سخت تو دل فرو مي کننکه تا آخر عمر کارشون فراموش نمي شه .
تو اگر مي دانستي که چه زخمي دارد خنجر از دست عزيزان خوردن ِاز من ِ خسته نمي پرسيدي ، آه ! اي مرد ! چرا غمگيني ؟ ( ايرج جنتي عطايي )
نمي دونم تا حالا اين زخم رو تجربه کردين يا نه . اگه نجربه کرده بودين حرفاي منو تصديق مي کردين . اميدوارم هيچ وقت طعم خنجر زدن رو تجربه نکنين
اگه تكراري و خسته كننده بودند ببخشيد
اما نمي دونم هنوز هم معتقديد خوب بود اين مردم
دانه هاي دلشان پيدا بود؟
سينه ام اگر روزي بشکافدهمه خون است و زخمارمغاني مانده بر جااز ايامي که چشم ِ مناز ديدار ِ تو محروم گشت
(ستار حويزاوي )
نمي دانم چه مي خواهم بگويم ،زبانم در دهان ِ باز بسته است .در ِ تنگ ِ قفس بازست و افسوسکه بال ِ مرغ ِ آوازم شکسته است !نمي دانم چه مي خواهم بگويم ،غمي در استخوانم مي گدازدخيال ِ نا شناسي آشنا رنگگهي مي سوزدم ، گه مي نوازد .فغاني گرم و خون آلود و پر دردفرو مي پيچدم در سينه ي تنگسرشکي تلخ و شور ، از چشمه ي دلنهان در سينه مي جوشد شب و روز .درون ِ سينه ام دردي است خونبارکه همچون گريه مي گيرد گلويم .غمي آشفته ، دردي گريه آلودنمي دانم چه مي خواهم بگويم !
(هوشنگ ابتهاج ه.ا.سايه)
(ابو سعيد ابوالخير)
خوشا صبحي ، که چون از خواب خيزمبه آغوش ِ تو از بستر گريزمگشايم در برويت ، شادمانهرُ خت بوسم ، به پايت گل بريزم
(هوشنگ ابتهاج ه . ا . سايه )
عاشقم ، عاشق ِ ستاره ي صبحعاشق ِ ابر هاي ِ سرگردانعاشق ِ روز هاي بارانيعاشق ِ هر چه نام ِ توست بر آن (فروغ فرخ زاد )
گفتم که اي غزال ! چرا ناز مي کني ؟هر دم نواي مختلفي ساز مي کني گفتا : بدرب ِ خانه ات ار کس نکوفت مشتروي ِ سکوت محض ، تو در باز مي کني ؟
( کارو)
تو را مي خواهم اي ديرينه دلخواهکه با ناز ِ گل ِ رويا شکفتيبه هر زيبا که دل بستم تو بوديکه خود را در رخ ِ او مي نهفتي
صد ره به رخ ِ تو در گشودم منبر تو دل ِ خويش را نمودم منمي سوختم و مرا نمي ديديامروز نگاه کن که دودم منتا من بودم ، نيامدي افسوس !و آنگه که تو آمدي ، نبودم من !
وين در گشوده شداين در که پلک ِ چشم ِ تو باشد ، گشوده شددر آسمان ِ چشم ِ تو ، شب نيلگونه بوددانم چگونه بود و ندانم چگونه بودشب در فضاي ِ چشمان ِ تو صدها ستاره داشتبا هر نگاه ِ خوبش ، هزاران اشاره داشتچشمت خموش بود ، ولي بي زبان نبودآن خواهش ِ نگاه ِ تو ، از من نهان نبود ( نادر نادرپور)