• وبلاگ : مي خوام از ماه بگم
  • يادداشت : رنگ ؟
  • نظرات : 3 خصوصي ، 13 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    اي بابا........ شرمنده كردين
    روزي خواهم آمد و پيامي خواهم آورد
    در رگ ها نور خواهم ريخت
    و صدا در داد اي سبدهاتان پر خواب سيب آوردم سيب سرخ خورشيد
    خواهم آمد گل ياسي به گدا خواهم داد
    زن زيباي جذامي را گوشواري ديگر خواهم بخشيد
    كور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
    دوره گردي خواهم شد كوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آي شبنم شبنم شبنم
    رهگذاري خواهد گفت : راستي را شب تاريكي است كهكشاني خواهم دادش
    روي پل دختركي بي پاست دب اكبر را بر گردن او خواهم آويخت
    هر چه دشنام از لب خواهم برچيد
    هر چه ديوار از جا خواهم بركند
    رهزنان را خواهم گفت : كارواني آمد بارش لبخند
    ابر را پاره خواهم كرد
    من گره خواهم زد چشمان را با خورشيد ‚ دل ها را با عشق سايه ها را با آب شاخه ها را با باد
    و به هم خواهم پيوست خواب كودك را با زمزمه زنجره ها
    بادبادك ها به هوا خواهم برد
    گلدان ها آب خواهم داد
    خواهم آمد پيش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ريخت
    مادياني تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
    خر فرتوتي در راه من مگس هايش را خواهم زد
    خواهم آمد سر هر ديواري ميخكي خواهم كاشت
    پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند
    هر كلاغي را كاجي خواهم داد
    مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك
    آشتي خواهم داد
    آشنا خواهم كرد
    راه خواهم رفت
    نور خواهم خورد
    دوست خواهم داشت
    دير گاهي است در اين تنهايي
    رنگ خاموشي در طرح لب است
    بانگي از دور مرا مي خواند
    ليك پاهايم در قير شب است
    رخنه اي نيست دراين تاريكي
    در و ديوار به هم پيوسته
    سايه اي لغزد اگر روي زمين
    نقش وهمي است ز بندي رسته
    نفس آدم ها
    سر به سر افسرده است
    روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا
    هر نشاطي مرده است
    دست جادويي شب
    در به روي من و غم مي بندد
    مي كنم هر چه تلاش
    او به من مي خندد
    نقشهايي كه كشيدم در روز
    شب ز راه آمد و با دود اندود
    طرح هايي كه فكندم در شب
    روز پيدا شد و با پنبه زدود
    ديرگاهي است كه چون من همه را
    رنگ خاموشي در طرح لب است
    جنبشي نيست دراين خاموشي
    دست ها پاها در قير شب است

    شخص رو به سنگها گفت:
    «انسان باشيد!»
    سنگها در پاسخ گفتند:
    «هنوز به قدر كفايت سخت نشده‌ايم.»

    سلام.

    ببخشيد دير اومدم.

    اما در مورد رنگها...

    زمان دانشجويي يه تحقيقي انجام داديم در مورد روانشناسي رنگها. اون روز به يه نكته اي برخوردم كه خيلي برام جالب بود و اون اينكه.........

    يكي از دلايلي كه موقع دعا به آسمون، به بالا نگاه مي كنيم و باخدا حرف مي زنيم رنگ آبي آسمونه. به ما آرامش ميده.

    البته چيزهاي ديگه اي هم بود ... رنگها و استفاده هاي تبليغاتي و ...

    بازم ببخشيد دير سر زدم.

    *** بنام تو اي قرار هستي ***

    سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما دوست عزيز .

    لازم بود خدمت برسم و از لطف شما تشكر كنم و نيز براي پيامهاي تبريكتون و نرگسهاي بي نظيري كه به يادگار گذاشتيد

    سلام و عرض ادب

    تبريكات صميمانه مرا هم براي اين مناسبت خجسته بپذيريد

    در اين ايوان
    كه اكنون ايستاده ام
    سال تحويل مي شود
    در آن غروب ماه اسفند
    از همه ي ياران شاعرم
    در اين ايوان ياد كرده ام
    مادرم
    در اين ايوان
    در روزي باراني
    سفره را پهن كرده بود
    براي فهرست عمر من
    ناتمام گريه كرده بود
    همه ي عمر در پي فرصتي بود
    كه براي من در اين ايوان
    از يك صبح تا يك شب
    گريه كند
    شفاي من
    سالهاي پيش در يك غروب پاييزي
    در خياباني كه سرانجام دانستم
    انتها ندارد
    گم شد
    مادرم
    در ايوان
    وقوع خوشبختي را براي ما دو تن
    من و مادرم
    حدس زده بود
    صداي برگ ها را شنيده بوديم
    آميخته به ابر بودم
    زبانم لكنت داشت
    قدر و منزلت اندوه را مي دانستم
    پس
    هنگامي كه گريه هم بر من عارض شد
    قدر گريه را هم دانستم
    همسايه ها
    به من گفتند : اندوه به تو لطف داشته است
    كه در ماه اسفند به سراغ تو آمده است

    خود را باور کن.

    اما مست غرور هرگز!

    راضي باش.

    ليکن بدان که هميشه مي تواني فراتر روي،

    عشق را بزرگوارانه بپذير،

    و همواره آماده ايثار بيشتر،

    در پيروزي و کاميابي فروتن باش.

    و در شکست پر دل.

    آرامش و امنيت را به ديگران ارزاني دار،

    تا همان به تو باز گردد.

    شادزي!

    که تو خود شگفت انگيزي

    مي توان تا اسمان پرواز کرد

    مي توان بر بام دنيا خيمه زد

    مي توان سجاده را گسترد بر عرش خدا

    مي توان بر قبله دل سجده کرد

    مي توان هر شامگاهان بوسه بر مهتاب زد

    مي توان خورشيد را تسخير کرد مي توان گلبرگهاي عشق را

    در ميان عاشقان تکثير کرد

    مي توان اميد را با ارزو پيوند داد

    تا ببيني عالمي در بوستان قلب تو چون گل شکوفا مي شود

    پيري. در جاده زندگي از کنارم ميگدشت . اورا گفتم زندگي چيست؟ گفت: زندگي لحظه لحظه هائيست که بر تو ميگذرند .گفتم مرا پندي ده ...پير پندم نگفت و رفت . ترسيدم که لحظه هايم نيز بروند . به فکر فرو رفتم و در مورد لحظه ها انديش کردم .زير لب گفتم :پس توفيق در زندگي . پي بردن به ارزش لحظه هاست .از انديشه ام شادمان شدم .پس زندگي را فرياد زدم . پير از دور دستها ...صدايم را شنيد. با صداي بلند مرا گفت . اگر سريع تر بيايي بمن خواهي رسيد

    *** بنام تو اي قرار هستي ***

    سلام و عرض ادب خدمت شما دوست گرامي

    ظاهرا قصه رنگ ها ادامه داره

    اما تفسير رنگها منحصر به آنچه شما گفتيد نيستيد

    رنگها در فرهنگهاي متفاوت تفاسير متفاوت دارند

    مثلا خيلي ها قرمز رو رنگ عشق ميدونند

    بعضي ها صورتي رو رنگ عشق ميدونند

    در بعضي از فرهنگها خصوصا فرهنگ مردم ايران زمين زرد رنگ بيزاري ست و يا آبي رنگ ارامش - سبز رنگ اميد -سفيد را رنگ پاكي و خلوص دل و سياه را رنگ عزا ميدانند

    اما اين تعابير هم ديگر ثبات نداره

    مثلا حتما شما هم شنيديد كه جديدا سر همه زبونها افتاده

    مشگي رنگك عشقه .................

    اما من معتقدم زندگي رنگين كماني از تمام رنگهاست . به شرطي كه جشمهاي ما براي ديدنشون و انعكاس اونها و تطابقشان با صفات وجودي ما چون آب زلال باشه