به نام خالق عشق
روز اول بود و اولين حرف،"الف". آموزگار بر تخته ي سياهمان نوشت:"الف، دال، ميم. "
دانستيم که آدم را مي گويد . ولي گفت: هرگز اين سه حرف را نخواهيد آموخت ؛ مگر آن که پيش تر ، سه حرف ديگر را آموخته باشيد، که الفباي آدمي نه با الف که با عين آغاز مي شود و آن ، حرف اول عشق است."
نوشتيم عشق چرا که ساده بود . بخشش کرديم و خشنود از آن شديم که يک بخش بيشتر ندارد. آموزگارمان گفت : " تاريخ را با همين سه حرف خواهيم آموخت ، جغرافيا و طبيعت و نجوم و فلسفه را نيز. و هر آنچه که مي جويي."
آموزگارمان گفت : " ريشه اش را کسي نمي داند . نه در قاموس هاي عرب آمده است و نه در لغت نامه هاي فارسي. ريشه اش آتش است و متغير. آن قدر ، تا عشق از آن سر بر آورد.
و عشق که سر بر آورد ، از آن ، هم عاشق مي سازيم هم معشوق.
فعلش هم عاشق شدن است و عاشق کردن . عاشق کردن ، اما کار ما نيست که فاعلش اوست و خود فعلش را صرف مي کند . ما تنها عاشق مي شويم ."
آن گاه ما را تنها گذاشت تا عشق را به گذشته و حال و آينده ببريم و مشقمان شد :
عاشق شدم ، عاشق مي شوم ، عاشق خواهم شد.