بسم رب الشهدا ء و الصديقين
شانه هاي کوه لرزيد، آسمان از خوف دامن برچيد و زمين مشت مشت خاکش را برباد داد.
" نه، ما را توان بر دوش کشيدن اين امانت سهمگين نيست."
" نه، بي گمان غذاي عشق را حلقي عاشقانه بايد."
" نه، هرکس را توان بلعيدن عشق نيست."
و در اين ميان داستان تو به تمامي، روايت عاشقانه ي بردوش کشيدن امانت بود . پس براي بلعيدن
عشق برگزيده شدي و در آن ظهر سوزان که آفتاب سرگردان به گرد خويش مي گرديد ، خدا از تو چون خورشيدي طلوع کرد و در رگ هاي هستي عشق تا ابد جريان يافت که خون خدا بودي.
شانه هاي کوه لرزيد ، آسمان دامن برچيد و زمين مشت مشت خويشتن را بر باد داد و عشق
بي قرار از سرنيزه ها طلوع مي کرد.
سر سفره هاي نذري.....
پاي دسته هاي عزاداري .....
روز تاسوعا.... ظهر عاشورا.....
زيارت امام حسين..... در خونه باب الحوائج، آقا ابوالفضل که رفتين.....
التماس دعا