بسم رب الشهدا ء و الصديقين
شانه هاي کوه لرزيد، آسمان از خوف دامن برچيد و زمين مشت مشت خاکش را برباد داد.
" نه، ما را توان بر دوش کشيدن اين امانت سهمگين نيست."
" نه، بي گمان غذاي عشق را حلقي عاشقانه بايد."
" نه، هرکس را توان بلعيدن عشق نيست."
و در اين ميان داستان تو به تمامي، روايت عاشقانه ي بردوش کشيدن امانت بود . پس براي بلعيدن
عشق برگزيده شدي و در آن ظهر سوزان که آفتاب سرگردان به گرد خويش مي گرديد ، خدا از تو چون خورشيدي طلوع کرد و در رگ هاي هستي عشق تا ابد جريان يافت که خون خدا بودي.
شانه هاي کوه لرزيد ، آسمان دامن برچيد و زمين مشت مشت خويشتن را بر باد داد و عشق
بي قرار از سرنيزه ها طلوع مي کرد.