پرندگان ناليدند که بال هاي ما رنجور راه است و چشم هايمان آزرده از کشاکش تقدير.
هدهد، خيره به دوردست ها ، بالي به هم زد و از نو قصه آغاز کرد: " سيمرغ، واپسين داستان نيست ؛ داستاني است در دل داستاني ديگر ، که چون برخواني اش ، از نو زاده مي شود، در هيات داستاني ديگر."
آن گاه به دور دست ها اشاره کرد و گفت:"رسم بر خواندن است، نه قصه شدن. بر رفتن است ، نه جاده شدن. آن که خواندن بداند، داستان سيمرغ در دلش مکرر مي شود و رفتن سرنوشتي مقدر. که هر چه آفت بود، از درجا زدن در خويش و تکرار در آينه اي به پهناي صورت."
پس بالي به هم زد و داستان سفر آغاز شد.
بهار مي آيد و به يقين ، درخت، ايستاده به شکوفه خواهد نشست !
به نام خداي مهربان
مهربان خدايي كه تلخي انتظار را به اميد ديدار شيرين نمود و درد هجران را به شوق وصال التيام بخشيد.
تمام پنجره ها را هم که باز کني
کم است براي بهار
مي آيد و مي ماند
پشت درهايي که انتظار چشمان تورا
به سکوت نشسته اند
دست هايت هنوز کوچکند
براي در آغوش کشيدنش
آن قدر بازشان کن
تا در آن سر عشق
به هم برسند
دلت و بهار.
(رويا محبي)