ياد تو ، آن خاطرات دور
مي کند بيگانه ام از خويش
تا که بگريزم از اين محبس
مي زند هر دم به جانم نيش
در حصار حسرت و ترديد
مبهم و تاريک و پنهاني
در حضور خيس چشمانم
ساده و شفاف و لرزاني
من نمي دانم کدامين چشم
زخم خود را بر دل ما زد
يا کدامين دست بي رحمي
رنگ غم بر چهره ي ما زد
در نگاهت مهرباني ها
مرد و خاکستر شد و پژمرد
عشق من در کنج چشمانت
سرد شد، خاموش شد افسرد
در زمستان بود يا پاييز
زهر غم را در شرابم کرد
او که تنها تکيه گاهم بود
بي کس و تنها ، رهايم کرد