ماجراي دو تا گل سرخ
گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش
دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش
خونه ي اون حالا تو يه گلدون سفالي بود
جاي يارش چه قدر تو اين غريبي خالي بود
يادش افتاد كه يه روز يه باغبون دوبوته داشت
يه بهار اون دو تا رو كنار هم تو باغچه كاشت
با نوازشاي خورشيد طلا قد كشيدن
قصشون شروع شد و همش به هم مي خنديدن
شبنماي اشكشون از سر شوق و ساده بود
عكس ديوونگيشون تو قلب هم افتاده بود
روزاي غنچگيشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت
گلاي قصه ي ما ، اهالي شهر ، بهار
نبودن آشنا با بازي تلخ روزگار
فكر مي كردن هميشه مال همن تا دم مرگ
بميرن ، با هم مي ميرن از غم باد وتگرگ
اين يه قانون شده كه چه تو زمستون ، چه بهار
نمي شه زخمي نشد از بازياي روزگار
اگه دست روزگار گلاي ما رو نمي چيد
حالا قصه با وصالشون به آخر مي رسيد
يه روز اما يه غريبه اومد و آروم وترد
يكي از عاشقاي قصه ي ما رو چيد و برد
اون يكي قصه ي اين رفتن رو باور نمي كرد
تا كه چيده شد خودش با دستاي سرد يه مرد
گلاي قصه ي ما عاشقاي رنگ حرير
هر كدون يه جاي دنيا بودن و هر دو اسير
هيچكي از عاقبت اون يكي با خبر نبود
ولي روزگار ما هميشه عادتش اينه
خوبا رو كنار هم مي ياره ، بعدم مي چينه
كاش دلايي كه هنوزم مي تپن واسه بهار
دروغ بود نازنين ، دروغ
آن لحظه هاي بي قراري و اشتياق ، دروغ بود
اين داستان ما ، از لحظه اي که آمديم و گذشتيم ، دروغ بود
آن جاده هاي متروک پر زمهر، فرودگاه عشق
تاخير وقت ملاقات ، ساعت لرزان دل
برق نگاه و شوق سلاممان ، دروغ بود
تنگ غروب ، بيابان ، صفاي کوه
پرسه زدن هاي بي هدف ، بالاي تپه هاي سبز خاطره ها
آن شهر پر چراغ
دروغ بود نازنينم ، دروغ
"فاطمه صالحي "
ياد تو ، آن خاطرات دور
مي کند بيگانه ام از خويش
تا که بگريزم از اين محبس
مي زند هر دم به جانم نيش
در حصار حسرت و ترديد
مبهم و تاريک و پنهاني
در حضور خيس چشمانم
ساده و شفاف و لرزاني
من نمي دانم کدامين چشم
زخم خود را بر دل ما زد
يا کدامين دست بي رحمي
رنگ غم بر چهره ي ما زد
در نگاهت مهرباني ها
مرد و خاکستر شد و پژمرد
عشق من در کنج چشمانت
سرد شد، خاموش شد افسرد
در زمستان بود يا پاييز
زهر غم را در شرابم کرد
او که تنها تکيه گاهم بود
بي کس و تنها ، رهايم کرد
آنک! زنجيرها پاهايم را مي آزرد
گسستم
گلدون خشک و خالي را
بذار کنار پنجره
بل که با ديدنش يه شب
وا بشه چند تا حنجره
برگ هاي کلاسور خاطراتم
يک در ميان گم شده اند
تو آنها را با خود برده اي
مي دانم .............