• وبلاگ : مي خوام از ماه بگم
  • يادداشت : خاطرات
  • نظرات : 1 خصوصي ، 20 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    باعرض سلا و خسته نباشي . وبلاگت خيلي قشنگه و زيباست و واقعا بهت تبريک ميگم . از وبلاگت خيلي خوشم اومد اميدوارم که در زير سايه پروردگار بزرگ و در کنار خانواده و آشنايان زندگي خوبي داشته باشي . دوست دارم به وبلاگم بياي و به من هم يه سر بزني و از نظر پر مهرت منو بي نصيب نکني باز هم ميگم که وبلاگت عاليه.
    منتظر حضورت هستم.ما ايروني ها برترينيم
    باعرض سلا و خسته نباشي . وبلاگت خيلي قشنگه و زيباست و واقعا بهت تبريک ميگم . از وبلاگت خيلي خوشم اومد اميدوارم که در زير سايه پروردگار بزرگ و در کنار خانواده و آشنايان زندگي خوبي داشته باشي . دوست دارم به وبلاگم بياي و به من هم يه سر بزني و از نظر پر مهرت منو بي نصيب نکني باز هم ميگم که وبلاگت عاليه.
    منتظر حضورت هستم.ما ايروني ها برترينيم
    + زهرا 

    ماجراي دو تا گل سرخ

    گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش

    دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش

    خونه ي اون حالا تو يه گلدون سفالي بود

    جاي يارش چه قدر تو اين غريبي خالي بود

    يادش افتاد كه يه روز يه باغبون دوبوته داشت

    يه بهار اون دو تا رو كنار هم تو باغچه كاشت

    با نوازشاي خورشيد طلا قد كشيدن

    قصشون شروع شد و همش به هم مي خنديدن

    شبنماي اشكشون از سر شوق و ساده بود

    عكس ديوونگيشون تو قلب هم افتاده بود

    روزاي غنچگيشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت

    حيف لحظه هايي كه چكيد و مرد و برنگشت
    + زهرا 

    گلاي قصه ي ما ، اهالي شهر ، بهار

    نبودن آشنا با بازي تلخ روزگار

    فكر مي كردن هميشه مال همن تا دم مرگ

    بميرن ، با هم مي ميرن از غم باد وتگرگ

    + زهرا 

    اين يه قانون شده كه چه تو زمستون ، چه بهار

    نمي شه زخمي نشد از بازياي روزگار

    اگه دست روزگار گلاي ما رو نمي چيد

    حالا قصه با وصالشون به آخر مي رسيد

    + زهرا 

    يه روز اما يه غريبه اومد و آروم وترد

    يكي از عاشقاي قصه ي ما رو چيد و برد

    اون يكي قصه ي اين رفتن رو باور نمي كرد

    تا كه چيده شد خودش با دستاي سرد يه مرد

    گلاي قصه ي ما عاشقاي رنگ حرير

    هر كدون يه جاي دنيا بودن و هر دو اسير

    هيچكي از عاقبت اون يكي با خبر نبود

    چي مي شد اگه تو دنيا ، قصه ي سفرنبود
    + زهرا 

    ولي روزگار ما هميشه عادتش اينه

    خوبا رو كنار هم مي ياره ، بعدم مي چينه

    كاش دلايي كه هنوزم مي تپن واسه بهار

    در امون بمونن از بازياي تلخ روزگار
    + زهرا 

    دروغ بود نازنين ، دروغ

    آن لحظه هاي بي قراري و اشتياق ، دروغ بود

    آن لحظه هاي بي قراري و اشتياق ، دروغ بود

    اين داستان ما ، از لحظه اي که آمديم و گذشتيم ، دروغ بود

    آن جاده هاي متروک پر زمهر، فرودگاه عشق

    تاخير وقت ملاقات ، ساعت لرزان دل

    برق نگاه و شوق سلاممان ، دروغ بود

    تنگ غروب ، بيابان ، صفاي کوه

    پرسه زدن هاي بي هدف ، بالاي تپه هاي سبز خاطره ها

    آن شهر پر چراغ

    دروغ بود نازنينم ، دروغ

    "فاطمه صالحي "

    + زهرا 

    ياد تو ، آن خاطرات دور

    مي کند بيگانه ام از خويش

    تا که بگريزم از اين محبس

    مي زند هر دم به جانم نيش

    در حصار حسرت و ترديد

    مبهم و تاريک و پنهاني

    در حضور خيس چشمانم

    ساده و شفاف و لرزاني

    من نمي دانم کدامين چشم

    زخم خود را بر دل ما زد

    يا کدامين دست بي رحمي

    رنگ غم بر چهره ي ما زد

    در نگاهت مهرباني ها

    مرد و خاکستر شد و پژمرد

    عشق من در کنج چشمانت

    سرد شد، خاموش شد افسرد

    در زمستان بود يا پاييز

    زهر غم را در شرابم کرد

    او که تنها تکيه گاهم بود

    بي کس و تنها ، رهايم کرد

    "فاطمه صالحي
    + زهرا 

    آنک! زنجيرها پاهايم را مي آزرد

    گسستم

    اينک ! ديوارها چشم هايم را ......................
    + زهرا 

    گلدون خشک و خالي را

    بذار کنار پنجره

    بل که با ديدنش يه شب

    وا بشه چند تا حنجره

    "عمران صلاحي
    + زهرا 

    برگ هاي کلاسور خاطراتم

    يک در ميان گم شده اند

    تو آنها را با خود برده اي

    مي دانم .............

    بله درست فرموديد واقعا هم همين طور وقتي قلم به نوشتن در مياد كه دلش گرفته باشه
       1   2      >