نيمه شبانست و باد سردي از آن دور سر كند افسانه هاي ديو و پري را در دل خاموش شب به ياد من آرد بهت و سكوت جهان بي خبري را نيمه شب آنگه كه دختران پريزاد آب ، ز سرچشمه هاي گمشده آرند زير نگاه ستارگان فروزان بر لب هم ، بوسه هاي عاطفه بارند نيمه شب آنگه كه اشك ماه و ستاره روي گياهان نو دميده نشيند در دل آن قطره ها ز روشني ماه برق لطيفي چو برق ديده نشيند نيمه شب آنگه كه روي بركه ي خاموشباد برقصاند اختران افق را رهرو گمراه شب دوباره بجويد دورنماي مسافران طرق را نيمه شب آنگه كه باد ساحل دريا زمزمه ي آب را به گوش رساند قايق درمانده اي ز واهمه ي موج دامن بادي به سوي خويش كشاند