ياد آرمت هنوز ، اي اميد دور
اي آنكه در زوال تو بينم زوال خويش
چون بنگرم هنوز در انبوه روزها
يادآورم ورود ترا در خيال خويش
گويي در آن غروب بهاري گشوده شد درهاي تنگ معبد تاريك خاطرات
همراه با بخور خوش و زخمه هاي چنگ در دل طنين فكند مرا ضربه هاي پات
با من چنان به مهر درآميختي كه بختچون در تو بنگريست ، لب از شكوه ها بدوخت
وان قطره ي نگاه تو چون در دلم چكيد چون اشك گرم شمع ، مرا زندگي بسوخت
اينك ، تو نيز رفتي و بر گور روزها شمعي ز ياد روشن خود برفروختي
اي آفتاب عمر ! درين وادي غروب هر سو مرا كشاندي و لب تشنه سوختي
بازآ كه بي فروغ تو ، اين روزهاي تار بر من چنان گذشت كه بگذشت شام من
اي ديو شب ! فرشته ي خورشيد را بكشتا صبحدم دوباره نيايد به بام من