اي خداي عيسي!
مگر نه رمز عروج، سبكبالي و سبكباري است، پس عطايمان كن!
اي خداي ايوب!
همه چيز جز خيانت، تاب آوردني است. پس صبرمان را جز در اين مسير بيازماي!
اي خداي موسي!
فرعونيت منتشر در ميان خلايق را در نيل تنبه غرق كن و موساي خشيت و خشوع و بندگي را حكمران وجودمان ساز.
اي خداي يوسف!
براي اين كه دل به زليخاي وسوسه نسپاريم، به جلوه اي از جمال تو محتاجيم.
اي خداي ابراهيم!
اكنون كه بتهاي سنگ و چوب، تغيير و تكامل يافته اند و روح و جان گرفته اند،روح دوستي ات را در دست و دل ما زنده كن.
اي خداي محمد!
تنها چاره جاهليت آخرالزمان، ظهور حجت خاتم است. پس در فرجش تعجيل بفرما.
خدايا!
در اين هرزه بازار قلبها و نگاهها، دل ما را از آن خودت و چشم ما را نگران خودت كن.
چه كسي مي تواند ادعا كند كه بيشتر از تو خلايق را دوست دارد؟ اعتماد به دوست داشتن خود را در ما پديد بياور!
نعمت هاي مغفول را با ستاندن، يادآوري مكن
ياد آرمت هنوز ، اي اميد دور
اي آنكه در زوال تو بينم زوال خويش
چون بنگرم هنوز در انبوه روزها
يادآورم ورود ترا در خيال خويش
گويي در آن غروب بهاري گشوده شد درهاي تنگ معبد تاريك خاطرات
همراه با بخور خوش و زخمه هاي چنگ در دل طنين فكند مرا ضربه هاي پات
با من چنان به مهر درآميختي كه بختچون در تو بنگريست ، لب از شكوه ها بدوخت
وان قطره ي نگاه تو چون در دلم چكيد چون اشك گرم شمع ، مرا زندگي بسوخت
اينك ، تو نيز رفتي و بر گور روزها شمعي ز ياد روشن خود برفروختي
اي آفتاب عمر ! درين وادي غروب هر سو مرا كشاندي و لب تشنه سوختي
بازآ كه بي فروغ تو ، اين روزهاي تار بر من چنان گذشت كه بگذشت شام من
اي ديو شب ! فرشته ي خورشيد را بكشتا صبحدم دوباره نيايد به بام من
اي آفريدگار
با من بگو كه زير رواق بلند تو
آيا كسي هنوز
يك سينه آفتاب
و يا يك ستاره دل
در خود سراغ دارد ؟
با من بگو كه اين شب تسخير ناپذيرآيا چراغ دارد ؟اي آفريدگار من آرزوي يك تن دارم تا مشعلي برآورد از دل يا آفتابي از جگر خويشوان را چراغ اين شب بي روشني كند اي آفريدگار با من بگو كه اين كس را آفريده اي ؟پاسخ نمي رسد اي بنده ي صبور با من بگو كه حرفي ازين كس شنيده اي ؟ پاسخ نمي رسد در آسمان ، غير صداي الهي نيست در خاكدان ، به غير سياهي نيست
نيمه شبانست و باد سردي از آن دور سر كند افسانه هاي ديو و پري را در دل خاموش شب به ياد من آرد بهت و سكوت جهان بي خبري را نيمه شب آنگه كه دختران پريزاد آب ، ز سرچشمه هاي گمشده آرند زير نگاه ستارگان فروزان بر لب هم ، بوسه هاي عاطفه بارند نيمه شب آنگه كه اشك ماه و ستاره روي گياهان نو دميده نشيند در دل آن قطره ها ز روشني ماه برق لطيفي چو برق ديده نشيند نيمه شب آنگه كه روي بركه ي خاموشباد برقصاند اختران افق را رهرو گمراه شب دوباره بجويد دورنماي مسافران طرق را نيمه شب آنگه كه باد ساحل دريا زمزمه ي آب را به گوش رساند قايق درمانده اي ز واهمه ي موج دامن بادي به سوي خويش كشاند
تو هر غروب ، نظر مي كني به خانه ي من دريغ ! پنجره خاموش و خانه تاريك است هنوز ياد مرا پشت شيشه مي بينيكه از تو دور ، ولي با دل تو نزديك است هنوز ، پرده تكان مي خورد ز بازي باد ولي دريغ كه در پشت پرده نيست كسيدر آن اجاق كهن ، آتش نمي سوزد در آن اتاق تهي ، پر نمي زند مگسيهنوز بر سر رف ، برگ هاي خشكيده نشان آن همه گل هاي رفته بر باد است هنوز روي زمين ، پاره عكس هاي قديم گواه آن همه ايام رفته از ياد است درخت پيچك ايوان ما ، رميده ز ما گشوده سوي درختان دوردست آغوشستاره ها ، همه در قاب شيشه محبوسند قناريان ، همه در گوشه ي قفس خاموشدرون خانه ي ما ، گرمي نفس ها نيست درون خانه ي ما ، سردي جدايي هاست درون خانه ي ما ، جشن دوستي ها نيست درون خانه ي ما ، مرگ آشنايي هاست چه شد ، چگونه شد ، اي بي نشان كبوتر بخت كه خواب ما به سبكبالي سپيده گذشتجهان كر است و من آن گنگ خوابديده هنوزچه ها كه در دل اين گنگ خوابديده گذشت به گوش ميشنوم هر شب از هجوم خيال صداي گرم ترا در سكوت خانه هنوزبراي كودك گريان ترانه مي خواندي مرا ز خواب برانگيزد آن ترانه هنوزتو هر غروب ، نظر مي كني به خانه ي من دريغ ! پنجره ، خاموش و خانه تاريك است خيال كيست در آن سوي شيشه هاي كبود كه از تو دور ، ولي با دل تو نزديك است من از دريچه ، ترا در خيال مي بينم كه خيره مي نگري ماه شامگاهي را سپس به اشك جگر سوز خويش ، مي شوييز چشم كودكم اندوه بي پناهي را