• وبلاگ : مي خوام از ماه بگم
  • يادداشت : دريچه
  • نظرات : 0 خصوصي ، 22 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    سلام.من اپم...
    سلام.به من هم سر بزن

    اي خداي عيسي!

    مگر نه رمز عروج، سبكبالي و سبكباري است، پس عطايمان كن!

    اي خداي ايوب!


    همه چيز جز خيانت، تاب آوردني است. پس صبرمان را جز در اين مسير بيازماي!

    اي خداي موسي!


    فرعونيت منتشر در ميان خلايق را در نيل تنبه غرق كن و موساي خشيت و خشوع و بندگي را حكمران وجودمان ساز.

    اي خداي يوسف!


    براي اين كه دل به زليخاي وسوسه نسپاريم، به جلوه اي از جمال تو محتاجيم.

    اي خداي ابراهيم!


    اكنون كه بتهاي سنگ و چوب، تغيير و تكامل يافته اند و روح و جان گرفته اند،روح دوستي ات را در دست و دل ما زنده كن.

    اي خداي محمد!


    تنها چاره جاهليت آخرالزمان، ظهور حجت خاتم است. پس در فرجش تعجيل بفرما.

    خدايا!

    در اين هرزه بازار قلبها و نگاهها، دل ما را از آن خودت و چشم ما را نگران خودت كن.

    خدايا!

    چه كسي مي تواند ادعا كند كه بيشتر از تو خلايق را دوست دارد؟ اعتماد به دوست داشتن خود را در ما پديد بياور!

    خدايا!


    نعمت هاي مغفول را با ستاندن، يادآوري مكن

    + زهرا 

    ياد آرمت هنوز ، اي اميد دور

    اي آنكه در زوال تو بينم زوال خويش


    چون بنگرم هنوز در انبوه روزها

    يادآورم ورود ترا در خيال خويش


    گويي در آن غروب بهاري گشوده شد
    درهاي تنگ معبد تاريك خاطرات


    همراه با بخور خوش و زخمه هاي چنگ
    در دل طنين فكند مرا ضربه هاي پات


    با من چنان به مهر درآميختي كه بخت
    چون در تو بنگريست ، لب از شكوه ها بدوخت


    وان قطره ي نگاه تو چون در دلم چكيد
    چون اشك گرم شمع ، مرا زندگي بسوخت


    اينك ، تو نيز رفتي و بر گور روزها
    شمعي ز ياد روشن خود برفروختي


    اي آفتاب عمر ! درين وادي غروب
    هر سو مرا كشاندي و لب تشنه سوختي


    بازآ كه بي فروغ تو ، اين روزهاي تار
    بر من چنان گذشت كه بگذشت شام من


    اي ديو شب ! فرشته ي خورشيد را بكش
    تا صبحدم دوباره نيايد به بام من

    + زهرا 

    اي آفريدگار


    با من بگو كه زير رواق بلند تو


    آيا كسي هنوز


    يك سينه آفتاب


    و يا يك ستاره دل


    در خود سراغ دارد ؟


    با من بگو كه اين شب تسخير ناپذير
    آيا چراغ دارد ؟
    اي آفريدگار
    من آرزوي يك تن دارم
    تا مشعلي برآورد از دل
    يا آفتابي از جگر خويش
    وان را چراغ اين شب بي روشني كند
    اي آفريدگار
    با من بگو كه اين كس را آفريده اي ؟
    پاسخ نمي رسد
    اي بنده ي صبور
    با من بگو كه حرفي ازين كس شنيده اي ؟
    پاسخ نمي رسد
    در آسمان ، غير صداي الهي نيست
    در خاكدان ، به غير سياهي نيست

    سرنوشت ننوشت.....گر نوشت بد نوشت.....اما باور کن سرنوشت را نميتوان از سر نوشت
    + زهرا 
    در دلم از حسرت گذشته به پا بود
    آتش جاويد روزگار جواني
    آه چه شب ها كه امتداد نگاهم
    دايره مي زد در آسمان شبانگاه
    + زهرا 
    آه چه شب ها كه رفت در غم و حسرت
    تا من از آن نكته اي به حوصله جستم
    سايه ي برگم كه چون ز جا كندم باد
    در پي بازآمدن به جاي نخستم
    + زهرا 
    نيمه شب ‌آن لحظه هاي خوش كه نهفتست
    در دل آرام خود ، وديعه ي رازي
    زنده كند از گذشته هاي فرحناك
    در سرم انديشه هاي دور و درازي
    آه چه شب ها ، كه زنگ برج كليسا
    كوفته مي شد به دست صومعه بانان
    دستخوش ازدحام خاطره ها ، من
    گوش فرا داده بر سرود شبانان
    + زهرا 
    نيمه شب آنگه كه قرص منحني ماه
    از پس دندانه هاي كوه برآيد
    بانگ خروسان شب ز دهكده ي دور
    همره بادي به گوش رهگذر آيد
    نيمه شب آنگه كه بر كناره ي چشمه
    سايه دواند تمشك و ناله كند آب
    نور بتابد ز لاي برگ درختان
    در دل امواج آب و چشمه ي مهتاب
    + زهرا 
    نيمه شب آنگه كه سايه افكن صحرا
    لكه ي خارست و بوته هاي تمشك است
    بر رخ عاشق ز گريه هاي شبانه
    قطره ي خونست و دانه هاي سرشك است
    نيمه شب ‌آنگه كه چاه تشنه ي كاريز
    نوش كند جرعه اي ز آب گوارا
    سنگ عطش كرده اي درون وي افتد
    تا بچشد قطره اي ز رخنه ي خارا
    نيمه شب آنگه كه چكه مي كند از سقف
    در دل غاري كهن ز روزنه اي آب
    باد رساند صداي دمبدمش را
    با نفس شب به گوش دختر مهتاب
    + زهرا 

    يادبودها

    نيمه شبانست و باد سردي از آن دور
    سر كند افسانه هاي ديو و پري را
    در دل خاموش شب به ياد من آرد
    بهت و سكوت جهان بي خبري را
    نيمه شب آنگه كه دختران پريزاد
    آب ، ز سرچشمه هاي گمشده آرند
    زير نگاه ستارگان فروزان
    بر لب هم ، بوسه هاي عاطفه بارند
    نيمه شب آنگه كه اشك ماه و ستاره
    روي گياهان نو دميده نشيند
    در دل آن قطره ها ز روشني ماه
    برق لطيفي چو برق ديده نشيند
    نيمه شب آنگه كه روي بركه ي خاموش
    باد برقصاند اختران افق را
    رهرو گمراه شب دوباره بجويد
    دورنماي مسافران طرق را
    نيمه شب آنگه كه باد ساحل دريا
    زمزمه ي آب را به گوش رساند
    قايق درمانده اي ز واهمه ي موج
    دامن بادي به سوي خويش كشاند

    + زهرا 
    يك لحظه ، باز مي شنوم نغمه اي ز دور
    آغشته با غبار زراندوز خاطرات
    دل مي نهم به ناله ي پنهاني نسيم
    تا بشنوم ترانه ي گمگشته ي حيات
    مي آيدم به گوش ، صدايي شكسته وار
    كز آن شراب خاطره در جام من بريز
    زان باده ي نگاه كه در جام چشم تست
    چون ساقيان ميكده در كام من بريز
    بيچاره من ، كه باز به دامان آرزو
    سر مي نهم كه بشنوم آهنگ ديگرت
    غافل كه آن نواي فريبنده ، ديرگاه
    افسرده در سياهي چشم فسونگرت
    اما هنوز ، در دل اين چشم ناشناس
    گويي خيال تست كه مي آيدم به چشم
    مي بينمت هنوز ، كه مي خوانيم به ناز
    مي بينمت هنوز ، كه مي راني ام به خشم
    من مانده بر دريچه ي اين چشم ناشناس
    چون دزد آشنا كه بكاود ز روزني
    شايد چو نور ماه ، درآيم به خوابگاه
    بينم كه در سياهي شب ، خيره بر مني
    + زهرا 
    گويي تويي كه باز چو خورشيد شامگاه
    مي تابي از دريچه ي روزن به خاطرم
    آهنگي از نگاه تو مي آيدم به گوش
    چون موج هاي خاطره ، غمگين و دلنواز
    مي سوزدم به مستي و مي تابدم ز شوق
    مي خواندم به گرمي و مي راندم به ناز
    در ماهتاب خاطره مي بينمت هنوز
    با آن شكنج زلف كه افشانده اي به دوش
    گاهي به ناز مي گذري از برابرم
    تا از درون سينه برانگيزي ام خروش
    + زهرا 

    پنجره ي خاموش<\/h1>

    تو هر غروب ، نظر مي كني به خانه ي من
    دريغ ! پنجره خاموش و خانه تاريك است
    هنوز ياد مرا پشت شيشه مي بيني
    كه از تو دور ، ولي با دل تو نزديك است
    هنوز ، پرده تكان مي خورد ز بازي باد
    ولي دريغ كه در پشت پرده نيست كسي
    در آن اجاق كهن ، آتش نمي سوزد
    در آن اتاق تهي ، پر نمي زند مگسي
    هنوز بر سر رف ، برگ هاي خشكيده
    نشان آن همه گل هاي رفته بر باد است
    هنوز روي زمين ، پاره عكس هاي قديم
    گواه آن همه ايام رفته از ياد است
    درخت پيچك ايوان ما ، رميده ز ما
    گشوده سوي درختان دوردست آغوش
    ستاره ها ، همه در قاب شيشه محبوسند
    قناريان ، همه در گوشه ي قفس خاموش
    درون خانه ي ما ، گرمي نفس ها نيست
    درون خانه ي ما ، سردي جدايي هاست
    درون خانه ي ما ، جشن دوستي ها نيست
    درون خانه ي ما ، مرگ آشنايي هاست
    چه شد ، چگونه شد ، اي بي نشان كبوتر بخت
    كه خواب ما به سبكبالي سپيده گذشت
    جهان كر است و من آن گنگ خوابديده هنوز
    چه ها كه در دل اين گنگ خوابديده گذشت
    به گوش ميشنوم هر شب از هجوم خيال
    صداي گرم ترا در سكوت خانه هنوز
    براي كودك گريان ترانه مي خواندي
    مرا ز خواب برانگيزد آن ترانه هنوز
    تو هر غروب ، نظر مي كني به خانه ي من
    دريغ ! پنجره ، خاموش و خانه تاريك است
    خيال كيست در آن سوي شيشه هاي كبود
    كه از تو دور ، ولي با دل تو نزديك است
    من از دريچه ، ترا در خيال مي بينم
    كه خيره مي نگري ماه شامگاهي را
    سپس به اشك جگر سوز خويش ، مي شويي
    ز چشم كودكم اندوه بي پناهي را

       1   2      >