سلام بر تو اي جنون كه مي دهي فراريم از اين حصار دل شكن به جاده مي سپاريم هزار بار برده اي به بادها سپرده اي دوباره خسته ديده اي به دست خود حصاريم جنون بيا رها مكن كه عقل بشكند مرا به دست كهنه خصم خود چگونه مي سپاريم غريبه ام هنوز هم اگر چه دست دوستان چو مار مي خزد برون از آستين به ياريم هميشه بيم داشتم كه گر ز پا در افكند زمانه ام به دشمني ز خاك بر نداريم ز خاك بر نداشتي، نمانده جاي آشتي چه بيهده است اين كه سر به شانه مي گذاريم