سلامت مي کنم مولاي باران
سلامي از سر دلتنگي و درد
بيا مردان عاشق سبز ماندند
در اين خاک زمستان خيز دلسرد
زمين آوار يک درد قديمي ست
بيا آقا، خدا اينجا غريب است
و تابوت عدالت روي دوش
گروهي مردم، مردم فريب است
به سقف شب نمي سوزد چراغي
صدائي جز صداي بي کسي نيست
اباذر مسلکان را پر شکستند
کسي ياد امام اطلسي نيست
زنان استخواني، کودکان پير
و مرداني اسير لقمه اي نان
زمين در انحصار قوم قارون
نمي باري چرا اي روح باران؟
در اين لم يزرع خاموش و بي روح
در دم کرده خاکستان دلسنگ
اقاقي هاي عاشق را عطش کشت
نمي باري چرا اي ابر دلتنگ؟
و مي دانم که روزي خواهي آمد
به دنبالت سپاهي از سپيده
و مي گيري وضو با شبنم صبح
کنار لاله اي در خون تپيده
اللهم عجل لوليك الفرج![]()