چه کرد این کودک ِ من
یا حق
سرش بر دوش بابا
نگاهش بود بر در
کسی رفت از پی آب
ولی بی آب برگشت
سکوت ِ تشنه ی دشت
شکست از گریه ی او
سوالی داشت انگار :
" پدر جان آب پس کو ؟ "
پدر خیلی دلش سوخت
و چشم ِ خویش را بست
به کودک زل زد و بعد
بلندش کرد بر دست
به دشمن خیره شد ، گفت :
چه کرده کودک من ؟
که باید تشنه باشد
لبان ِ مرغک ِ من ؟
هنوز او حرف می زد
که تیری از کمان جست
صدای خنده آمد :
" بگیرید ، آب این است ".
گلوی ِ خشک ِ کودک
درید از تیر ِ دشمن
صدای ِ ناله یی بود :
" چه کرد این کودک ِ من ؟ "
(حسین عبدی )