سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یه قصه ی کوچولو

                                     به نام خدا

یواش یواش دلم داره بد میشه
پیش چشام مثل قیامت میشه

اشکای غم گل می زنه تو چشمام
یک نفری زل می زنه تو چشمام

اگه برات قصه می گم ، گوش نکن
اما یه اسمی و فراموش نکن

اسم ِ مقدسی که می گم چیه ؟
او که می گم دلش بزرگه کیه ؟

قصه ی ما به سر رسید نداره
قهرمونی به جز " شهید " نداره

یه دختری بود و دلش بزرگ بود
یه روز اسیر ِ چند تا گله گرگ بود

پوشیده بود ، مثلی که ماه تو هاله
سنشو تو خوب می دونی ، سه ساله

رو مقنعه ش ، ردیف ِ پولکی داشت
بابا ، مامان ، داداش ِ کوچکی داشت

عشقو میگن خداییه ، راس می گن
دختر می گن بابا ئیه ، راس می گن

عشق ِ بابا توی ِ دلش به جوش بود
یه مرد ِ خوش قد و بالا عموش بود

هر دو براش مثل گل و نور بودن
می مرد ، اگه یه روز ازش دور بودن

چه کار کنه ؟ تاب صبوری نداشت
بچه بود و طاقت دوری نداشت

سه ساله بود ، اما موهاش سفید شد
وقتی باباش پیش چشاش شهید شد
                                ( غلامرضا کافی )