تو آنان را به سلام مي خواندي......به آيينه ي پيشانيت سنگ مي زدند.برايشان طراوت بهاران مي خواستي....به پاييز چشمهاي تو دل خوش
مي داشتند.گنجشكهاي كوچك بي تابت را به ترانه ي خون و تير ميهمان كردندميزباناني كه رسم ضيافت از ياد برده بودند.و عباس – مهربان بود و تشنه...مانند تو –كه دستهاي آسمانيش را به خاكستان نفرت خواباندند. زينب – نجابت دختر رسول آبي دريا – در تعفن گندابهاي مسلماني !! اين قومآوارگي را ...برگزيد. زمين براي تو كوچك بودو آسمانپرواز عاشقانه ي تو و يارانت راكوچكتر. اينك در روزگاران دريغ مهرباني و بهاردريغ آفتاب و آيينه چهارده قرن در سوگ تو و همسفرانت سياه پوشيده ايم و غمگنانه نجوا مي كنيم :